فلسفۀ ماتریکس 4؛ عشق علیه روانشناسی، افلاطون علیه آنتیفون

به گزارش مجله آراد، می دانید اولین کسی که مطب مشاوره و درمانِ گفتاری دایر کرد چه کسی بود؟ یک خطیب و سوفیست یونانی در قرن پنجم پیش از میلاد به نام آنتیفون (Antiphon). پلوتارک (فیلسوف و مورخ مشهور) دربارۀ آنتیفون نوشته است: او هنر تسکین اندوه را ابداع کرد؛ همانطور که یک پزشک بیماران را درمان می کند. او در شهر کورینت حجره ای در بازار گرفت و بر سردر آن نوشت که در اینجا آدم های اندوهگین را به وسیلۀ حرف زدن درمان می کند. او بیماران را با ریشه یابی علت اندوهشان درمان می کرد.

فلسفۀ ماتریکس 4؛ عشق علیه روانشناسی، افلاطون علیه آنتیفون

به گزارش خبرنگاران، تصادفی نبود که یک سوفیست و سخنور اولین دفتر مشاوره را تاسیس کرد. سوفیست ها اعتقادی به وجود حقایق ثابت نداشتند. آن ها فکر می کردند حقیقتی که هم برای من و هم برای شما یکسان باشد وجود ندارد. از نظر آن ها هر عقیده ای را هم می شد اثبات کرد و هم می شد رد کرد؛ بنابراین تنها چیزی که اهمیت داشت سخن بود. اگر کسی بر زبان تسلط کافی داشت و فن سخنوری را خوب بلد بود می توانست هرکسی را در هر موردی قانع کند و نظر خودش را به کرسی بنشاند.

آنتیفون هم به عنوان یک سوفیست احتمالا با همین اعتقاد دفتر مشاوره اش را تاسیس کرد. اگر حقیقتی وجود ندارد، کافی است بتوانیم به وسیلۀ حرف زدن آدم ها را قانع کنیم که اوضاع خوب است. کافی است به آن ها نشان بدهیم که می توانند طور دیگری به ماجرا نگاه کنند. اگر نگاه آدم ها به زندگی باعث شده که حال بدی داشته باشند می توانیم قانعشان کنیم که نگاهشان را عوض کنند تا حال خوبی داشته باشند.

سقراط و بعد از او شاگردش افلاطون به نوعی علیه عقاید سوفیست ها قیام کردند. افلاطون گفت که زبان مالک و پادشاه همه چیز نیست. حقیقت وجود دارد و باید برای دیدن خورشید حقیقت از غار سایه ها و پندار ها خارج شد. اما چگونه می توان از غار خارج شد؟ افلاطون در رساله های مختلف مراحل مختلف و دانش های مختلفی را برای رسیدن به شناخت حقیقت معرفی کرد. اما شاید سرراست ترین جهتی که او معرفی کرد همان جهتی باشد که در رسالۀ مهمانی ترسیم کرد: جهت عشق. عشق آن چیزی است که می تواند آدم را به قلمرو حقایق الهی برساند؛ و عشق ورزیدن به یک انسان زیبا می تواند اولین گام در این جهت رو به نور باشد.

خب حالا همۀ این ها چه ربطی به فیلم ماتریکس دارد؟ بیست سال قبل و بعد از انتشار اولین قسمت ماتریکس فیلسوفان زیادی دربارۀ این فیلم صحبت کردند و مقاله نوشتند. یکی از این فیلسوفان آلن بدیو (Alain Badiou) فیلسوف مشهور فرانسوی بود. بدیو در مقاله ای که دربارۀ این فیلم نوشت، ماتریکس را پرسشی فلسفی دربارۀ چگونگی گریختن از قلمرو نمود ها و ظواهر به سمت حقیقت معرفی کرد.

بدیو نوشت: برنامه [این فیلم] برنامه ای آشکارا افلاطونی است: چطور می توانیم از غار خارج شویم؟ پاسخ این پرسش در اپیزود اول هنوز داده نشده است. بدیو حق داشت. ظاهرا روشن ترین پاسخ به پرسش بیست سال قبل حالا در اپیزود چهارم ماتریکس داده شده است. پاسخ هم پاسخی افلاطونی است: عشق.

قسمت چهارم ماتریکس دو عنصر سوفیستی و افلاطونی را در برابر هم قرار داده است: روانشناسی و عشق. نماد های این دو عنصر شخصیت روانشناس و شخصیت ترینیتی هستند. ما در ابتدای فیلم توماس اندرسون (کیانو ریوز) را در حالی می بینیم که همه چیز را فراموش کرده است. او به یاد نمی آورد که چه مبارزاتی کرده و چه سرگذشتی را از سر گذرانده است. اما این فراموشی به این شکل نیست که او هیچ چیز از جهانی ماتریکس را به خاطر نداشته باشد. او جهانی ماتریکس را می شناسد؛ حتی شخصیت های نئو و ترینیتی را هم می شناسد. اما فکر می کند همۀ این ها یک بازی بوده. ماشین ها در این جهان خیالی که برای او ساخته اند او را قانع کرده اند که ماتریکس چیزی جز یک بازی کامپیوتری که خود او آن را طراحی کرده نبوده است.

اما درخشش ها و بینش های ناگهانی توماس را رها نمی کنند. او گه گاه در فکرش این تصور را دارد که واقعا خودش اتفاقات آن بازی را تجربه کرده است. اما یک نفر هست که دائما به او یادآوری می کند که باید این بینش ها را نادیده بگیرد: شخصیت روانشناس.

روانشناس کسی است که برای توماس قرص های آبی تجویز می کند. قرص آبی در فیلم ماتریکس نمادی از آرامش و ماندن در قلمرو تخیل غیر واقعی است؛ قلمرویی که همه چیز در آن عادی و روزمره است. اما مهم تر از قرص ها عینک آبی روانشناس است. یعنی مسئله خیلی عمیق تر از قرص است؛ روانشناس یک نگاه عادی کننده دارد. از چشم روانشناس هر چیزی، هر بصیرتی و هر درخششی را می شود به همان وقایع روزمره برگرداند و در قالب همان جهان خیالی تعریف کرد.

در یکی از سکانس های درخشان فیلم، بعد از اینکه توماس تجربه ای بسیار زنده و واقعی از یک صحنۀ درگیری داشته و در آن صحنه متوجه غیرواقعی بودن جهان اطرافش شده، روانشناس سعی می کند او را قانع کند که همۀ این ها ساختۀ فکر او بوده. در واقع توضیحات روانشناس کاملا قانع کننده هستند. او به توماس توضیح می دهد که فکرش در اثر درگیری طولانی مدت با بازی ماتریکس دچار توهم شده و اینکه مثلا رئیسش را به شکل مامور اسمیت دیده، بازتابی از نفرت و خشم درونی او از رئیسش بوده است. روانشناس برای هر چیزی توجیه و توضیحی دارد. او می تواند هر کسی را که یک ذره منطق داشته باشد قانع کند که جهان واقعی همین است و ماتریکس فقط یک بازی است.

اما یک چیز، یک درخشش، یک بصیرت در توماس هست که در دل این نظم منطقی آرام نمی گیرد و خاموش نمی شود؛ نیرویی که مثل آتش در درون توماس روشن است و منطق او را می سوزاند. آن نیرو عشق به ترینیتی است. این عشق مثل یک ناهنجاری است. چیزی غیرمعقول و غیرمنطقی.

یکی از مهم ترین ایده های فلسفۀ معاصر که برای مثال در فلسفۀ خود آلن بدیو هم جایگاه مهمی دارد این ایده است که حقیقت همیشه از دل یک ناهنجاری برای ما ظهور می کند. تا وقتی همه چیز عادی است ما متوجه چیزی نمی شویم. تا وقتی روزمرگی ادامه دارد ما در قلمرو پندار ها با آرامش می مانیم. اما ناهنجاری ها، سوءکارکرد ها و فوران ها می توانند ما را متوجه این واقعیت کنند که چیزی فراتر از این روزمرگی وجود دارد و این تنها قلمرو ممکن برای زیستن نیست؛ و عشق یکی از بزرگترین ناهنجاری ها است.

روانشناسی گفتمانی است که هر درخشش درونی را به عنوان امری ناهنجار و نیازمند درمان نگاه می کند و تلاش می کند آدم ها را به سطحی نرمال و عادی برساند که در آن از زندگی لذت ببرند و حال خوبی داشته باشند. عشق هم برای روانشناسی توجیه پذیر است. روانشناس ها (که انگار حتی بیرون از فیلم ماتریکس هم یک عینک آبی نامرئی دارند) عشق را می کاوند و بررسی می کنند و دلایل و عوامل پدید آمدنش را می شکافند و روشن می کنند؛ و همۀ این کار ها را می کنند تا نشان بدهند که این احساس هم مثل احساسات دیگر است؛ برآمده از شرایط و دلایلی خاص؛ و نه یک فوران الهی، نه یک نور مقدس که به سوی رستگاری هدایت می کند، نه هیچ چیز خاص دیگر. برای یک روانشناس هیچ چیز احمقانه تر از این نیست که کسی خودش را در حالتی استثنایی ببیند. او همۀ تلاشش را می کند تا شما را به حالت عادی برگرداند. شما هم مثل همه هستید. همه بعضی وقت ها دچار این حالت می شوند.

خب روانشناس ها درست نمی گویند؟ آیا می شود بر تحلیل های آن ها خرده ای گرفت؟ آیا می شود گفت اشتباه می کنند؟ ظاهرا که همۀ حرفشان منطقی است. بله دقیقا نکته همینجاست. نکتۀ اصلی فیلم ماتریکس هم همین است. ما همیشه مجبور به انتخاب هستیم. در یک طرف درخشش ها و ناهنجاری ها و شکاف های درونی ما هستند و در یک طرف دیگر توجیهات منطقی روانشناسانه که ما را به بازگشت به زندگی عادی فرامی خوانند. یک طرف قرص قرمز است و یک طرف قرص آبی؛ یک طرف روانشناس و یک طرف ترینیتی. باید دست به انتخاب زد.

اینجا هیچ برهان و استدلالی نیست که به ما در تصمیم گرفتن کمک کند. آقای اندرسونِ درون ما باید تصمیم بگیرد؛ تصمیمی که او را به نئو (به آدمی تازه) تبدیل می کند؛ یک تصمیم بدون پایه و اساس و منطق. باید تصمیم بگیریم که عشق برای ما یک شکاف راستین در پردۀ پندار ها و ظواهر روزمره است که ما را به سمت قلمرویی غیر از این روزمرگی مکرر می برد یا توهمی که باید درمانش کرد.

ماتریکس 4 فیلمی افلاطونی است؛ فیلمی که در تقابل افلاطون و آنتیفون طرف افلاطون را می گیرد. این فیلم می گوید حقیقت وجود دارد و عشق بزرگترین ناهنجاری در نظم منطقی روزمره است که می تواند ما را از جهان آرام خیالاتمان آزاد کند. اما برای عشق ورزیدن باید تصمیم گرفت؛ باید بدون هیچ اطمینانی جهش کرد، مثل لحظۀ پریدن نئو و ترینیتی از پشت بام در یکی از آخرین صحنه های فیلم؛ باید بپریم حتی با تصور این که ممکن است با سر به زمین بخوریم؛ تنها در این صورت است که ممکن است عشق دست ما را بگیرد و از قاب تصویر، از قاب جهان ظواهر، بیرون ببرد.

منبع: فرارو
انتشار: 29 اسفند 1400 بروزرسانی: 29 اسفند 1400 گردآورنده: aradbld.ir شناسه مطلب: 2119

به "فلسفۀ ماتریکس 4؛ عشق علیه روانشناسی، افلاطون علیه آنتیفون" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "فلسفۀ ماتریکس 4؛ عشق علیه روانشناسی، افلاطون علیه آنتیفون"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید